|
شايد هركسي براي يك بار هم كه شده با آدمي كه عبنك دودي مي زند و خودش را توي باراني بلندش مي چپاند و يواشكي از سمت ديوار پياده رو رد مي شود برخورد داشته باشد , فكر مي كند كه حتمن دارد خودش را از چيزي قايم مي كند . در اين موقع اگر كمي هم اهل تجزيه و تحليل باشد شايد پيش خودش فكر كند , نكند كاري كرده و بعد هزار تا نكند فلان و نكند بهمان ديگر . بعد آخرش آه بكشد كه واي به حال زن و بچه يك همچين آدمي كه بايد اين قيافه را تحمل كنند و ... . زن در حاليكه به اين چيزها و چيزهايي شبيه اش فكر مي كند , مي آيد پنجره آپارتمان طبقه آخرشان را باز مي كند و پرده ها را كنار مي زند و مي ايستد جلوي ايوان تا مثلن هواي تميز اول صبح را فروبكشد توي بدنش ,كه صدايش , در حاليكه مثل هميشه ولو شده توي مبلش و پشت هم سيگار دود مي كند پشت گوشش را مي خراشد : بيا كنار ... ببندش . فكر مي كند هميشه همين را مي گويد و مي خواهد يكدفعه برگردد و بگويد : چته؟ ... چرا نبايد مثه آدم زندگي كنيم ؟ كه يادش مي آيد اين جواب را بارها داده . حتا آن دفعه كه كار به دعوا كشيد وبا زير سيگاري توي سرش كوفته بود و يك مدت قهر كرد و خبري ازش نبود .سعي مي كند به آن قضيه فكر نكند و به خودش مي گويد بالاخره يك شوهر غير طبيعي بهتر از آن است كه اصلن نباشد و آدم شب و روزش را با در و ديوار سر كند . مي آيد كنار مبلش مي ايستد و چند لحظه نگاهش مي كند . از بالا مثل آتشفشان به نظر مي رسد كه مطابق معمول فقط دود دارد . نگاهش مي افتد به جاي زخم كه هنوز تازه به نظر مي رسد و براي اينكه توي حلقه هاي دودي كه هي از پايين به بالا فوران مي كنند خفه نشود , مي رود آشپزخانه و با يك فنجان چاي برمي گردد و مي نشيند جلوش . نگاهش را مي چسباند به صورتش كه توي تاريك و روشن اتاق نصفه و نيمه معلوم است . صورتش معمولن تغيير حالت چنداني ندارد . زن فكر مي كند حتمن وقتي مي خواهد سيگار ديگري بردارد تغيير مي كند , كه خم مي شود و پاكت سيگار بالا مي آيد ويكي انتخاب مي شود و آتش مي گيرد و بعد دوباره همان حالت قبل . انگار كه قالب بگذارند و دوباره بريزندش توش . - اون آگهي رو . ديشب نشونت دادم . يادته ؟ - هوم ... يا زن فكر مي كند چيزي شبيه آن و دوباره مي رود توي خودش . چاي را بالا مي كشد و ادامه مي دهد : بريم ببينيم چي از توش در مياد . يه يخچالي , تلويزيوني , چيزي ... . صورتش براي لحظه اي تغيير ميكند و توي هم مي رود يا زن اينطور احساس مي كند . بعد مي گويد : عصر ... غروب كه شد . نمي توان تصور كرد كه همانطور تا عصر , گوشه مبل , توي همان حس و حالتش بماند . هر چند تصور غير آن هم مشكل است . اما آفتاب كه غروب مي كند قابليت هاي ديگرش را هم نشان مي دهد و با عينك دودي و باراني توسي و گوشه ي ديوار پياده رو تصويرش را كامل مي كند و به همراه زن راه مي افتد سمت آدرسي كه توي كاغذ بود . توي راه هر چند زن دوست دارد دست هم را بگيرند و مثل همه زن و مردهاي خوشبخت ديگر , مسيري كه پياده مي روند حتا از مقصدي كه به بهانه اش بيرون آمده اند خاطره انگيز تر باشد , به هيچ وجه راضي به چنين كاري نمي شود . زن فكر مي كند از آنجاييكه نمي خواهد جلب توجه كند واينكه فكر مي كند اگر زن و مردي توي خيابان دست هم را بگيرند تا چند كوچه و خيابان اين طرف و آن طرف همه ميخ صحنه اشان خواهند شد , تن به اين كار نمي دهد . بعد از عبور از چند خيابان و چهار راه و كوچه , آخر يك بن بست مي رسند به آدرس . زن زنگ مي زند وپشت بند چند تا صداي پا در باز مي شود و صورت آدمي با عينك دودي از پشت در سرك مي كشد . - شما اثاث منزلتون ... - بله ... بله . و در را باز مي كند و راهنمايي مي كند طبقه بالا كه وسايل خانه را جمع كرده اند وسط پذيرايي بزرگش . توي همين مسير كوتاه كه از چند پله و يك هال كوچك تشكيل شده , زن مدام به اين فكر مي كند كه صورت طرف چقدر آشناست . با اينحال شروع مي كنند دور زدن دور جنس هاي كف اتاق . از ميز و صندلي و كمد هاي چوبي و رنگ و رو رفته تا سبد و آنتن تلويزيون و لباسهاي نيم دار در هم و بر هم . زن خودش را مشغول يك جالباسي مي كند و شروع مي كند به ور رفتن با پايه اش . اما همش صورت صاحبخانه مي چسبد به ذهنش . هر چه فكر مي كند چيزي به خاطرش نمي آيد . مخصوصن با اين عينكي كه زده , كه قكرش را مي چيند : قيمت هر كدوم رو كه خواستين بفرمايين تا عرض كنم . تصميم مي گيرد بپرسد و خودش را راحت كند . مي گويد : ببخشيد چقدر شما ... كه با لبخندي مي پرد وسط حرفش : نگران قيمت نباشين . تخفيف هم داره . خانم بپسندن حله ... . زن اين ور و آن ور را نگاه مي كند و فكر مي كند از وقتي كه وارد خانه شده مرد را نديده . به ذهنش مي رسد كه حتمن چيزي جايي حواسش را جلب كرده . باز فكر مي كند مگر چيزي مي تواند براي او جالب باشد و به خودش جواب مي دهد شايد يك زيرسيگاري نظرش را گرفته . چون از بعد از آن حادثه مجبور بود از زيرسيگاري شكسته استفاده كند . سوال و جواب ها ي توي ذهنش را بيرون مي اندازد و به جاي آن مي چسبد به يك يخچال كوچك و سفيد و باز و بسته اش مي كند . مي پرسد : چنده ؟ و لكه زرشكي بزرگي كه روي درش چسبيده را نشان مي دهد و مي گويد : اين پاك ميشه ؟ بدون اينكه منتظر جواب بشود شروع مي كند با ناخنهايش به خراش دادن لكه . در همين حين صداي نفس مرد را پشت سرش احساس مي كند . ذوق مي كند از اينكه شايد يخچال برايش جالب باشد و در حاليكه با لكه ور مي رود , بر مي گردد تا نظرش را بپرسد . صورت صاحبخانه را با يك وجب فاصله پشت سرش مي بيند كه همانطور لبخند مي زند . - مثه اينكه نظرتونو گرفته ... نه ؟ هول مي شود . مي خواهد چيزي بگويد , لا اقل در مورد لكه روي در, كه حس مي كند ناخنش ديگر به لكه ساييده نمي شود . جيغ مي زند و انگشت خون آلودش را با وحشت نگاه مي كند . با گريه مي گويد : ناخونم شكست و انگشت را با دست محكم مي گيرد . صاحبخانه هول مي شود كه برود چيزي براي روي زخم بياورد . زن به خودش ميگويد پس كجاست و مي خواهد صدايش بزند . اما يادش مي آيد هميشه از اينكه بيرون اسمش را صدا بزند بدش مي آيد . مستاصل مي شود . چشم مي چرخاند توي وسايل . صداي پايي از سمت پله ها مي شنود . مي خواهد دوباره جيغ بزند . اما مي دود سمت بيرون خانه و وسط پله ها با تنه اي صاحبخانه را كه با تكه پارچه اي بالا مي آيد هل مي دهد كنار . فاصله تا خانه را بدون اينكه فكر كند كسي نگاهش مي كند يا نه يك نفس مي دود . در را كه باز مي كند , مثل هميشه فرو رفته توي مبلش و دود سيگارش همه جاهاي خالي را پر كرده . در را مي بندد و در حيني كه كفش هايش را در مي آورد و نفس نفس مي زند , مردد است كه انگشتش را نشانش بدهد يا نه . فكر مي كند خودش آنقدر گرفتاري دارد كه حوصله درگيري هاي بقيه را ندارد . مي رود آشپزخانه و از توي كشوي كابينت جعبه چسب زخم را در مي آورد و انگشتش را مي بندد . بعد با يك فنجان چاي مي آيد و مي نشيند جلويش كه توي حلقه هاي دود گم شده است . |
|