صورتك , پشت صورت

محمدعلي رستم نژاد
m.alirostam.n@gmail.com

شايد هركسي براي يك بار هم كه شده با آدمي كه عبنك دودي مي زند و خودش را توي باراني بلندش مي چپاند و يواشكي از سمت ديوار پياده رو رد مي شود برخورد داشته باشد , فكر مي كند كه حتمن دارد خودش را از چيزي قايم مي كند . در اين موقع اگر كمي هم اهل تجزيه و تحليل باشد شايد پيش خودش فكر كند , نكند كاري كرده و بعد هزار تا نكند فلان و نكند بهمان ديگر . بعد آخرش آه بكشد كه واي به حال زن و بچه يك همچين آدمي كه بايد اين قيافه را تحمل كنند و ... .
زن در حاليكه به اين چيزها و چيزهايي شبيه اش فكر مي كند , مي آيد پنجره آپارتمان طبقه آخرشان را باز مي كند و پرده ها را كنار مي زند و مي ايستد جلوي ايوان تا مثلن هواي تميز اول صبح را فروبكشد توي بدنش ,كه صدايش , در حاليكه مثل هميشه ولو شده توي مبلش و پشت هم سيگار دود مي كند پشت گوشش را مي خراشد : بيا كنار ... ببندش . فكر مي كند هميشه همين را مي گويد و مي خواهد يكدفعه برگردد و بگويد : چته؟ ... چرا نبايد مثه آدم زندگي كنيم ؟ كه يادش مي آيد اين جواب را بارها داده . حتا آن دفعه كه كار به دعوا كشيد وبا زير سيگاري توي سرش كوفته بود و يك مدت قهر كرد و خبري ازش نبود .سعي مي كند به آن قضيه فكر نكند و به خودش مي گويد بالاخره يك شوهر غير طبيعي بهتر از آن است كه اصلن نباشد و آدم شب و روزش را با در و ديوار سر كند . مي آيد كنار مبلش مي ايستد و چند لحظه نگاهش مي كند . از بالا مثل آتشفشان به نظر مي رسد كه مطابق معمول فقط دود دارد . نگاهش مي افتد به جاي زخم كه هنوز تازه به نظر مي رسد و براي اينكه توي حلقه هاي دودي كه هي از پايين به بالا فوران مي كنند خفه نشود , مي رود آشپزخانه و با يك فنجان چاي برمي گردد و مي نشيند جلوش . نگاهش را مي چسباند به صورتش كه توي تاريك و روشن اتاق نصفه و نيمه معلوم است . صورتش معمولن تغيير حالت چنداني ندارد . زن فكر مي كند حتمن وقتي مي خواهد سيگار ديگري بردارد تغيير مي كند , كه خم مي شود و پاكت سيگار بالا مي آيد ويكي انتخاب مي شود و آتش مي گيرد و بعد دوباره همان حالت قبل . انگار كه قالب بگذارند و دوباره بريزندش توش .
- اون آگهي رو . ديشب نشونت دادم . يادته ؟
- هوم ... يا زن فكر مي كند چيزي شبيه آن و دوباره مي رود توي خودش . چاي را بالا مي كشد و ادامه مي دهد : بريم ببينيم چي از توش در مياد . يه يخچالي , تلويزيوني , چيزي ... .
صورتش براي لحظه اي تغيير ميكند و توي هم مي رود يا زن اينطور احساس مي كند . بعد مي گويد : عصر ... غروب كه شد .
نمي توان تصور كرد كه همانطور تا عصر , گوشه مبل , توي همان حس و حالتش بماند . هر چند تصور غير آن هم مشكل است . اما آفتاب كه غروب مي كند قابليت هاي ديگرش را هم نشان مي دهد و با عينك دودي و باراني توسي و گوشه ي ديوار پياده رو تصويرش را كامل مي كند و به همراه زن راه مي افتد سمت آدرسي كه توي كاغذ بود . توي راه هر چند زن دوست دارد دست هم را بگيرند و مثل همه زن و مردهاي خوشبخت ديگر , مسيري كه پياده مي روند حتا از مقصدي كه به بهانه اش بيرون آمده اند خاطره انگيز تر باشد , به هيچ وجه راضي به چنين كاري نمي شود . زن فكر مي كند از آنجاييكه نمي خواهد جلب توجه كند واينكه فكر مي كند اگر زن و مردي توي خيابان دست هم را بگيرند تا چند كوچه و خيابان اين طرف و آن طرف همه ميخ صحنه اشان خواهند شد , تن به اين كار نمي دهد .
بعد از عبور از چند خيابان و چهار راه و كوچه , آخر يك بن بست مي رسند به آدرس . زن زنگ مي زند وپشت بند چند تا صداي پا در باز مي شود و صورت آدمي با عينك دودي از پشت در سرك مي كشد .
- شما اثاث منزلتون ...
- بله ... بله . و در را باز مي كند و راهنمايي مي كند طبقه بالا كه وسايل خانه را جمع كرده اند وسط پذيرايي بزرگش .
توي همين مسير كوتاه كه از چند پله و يك هال كوچك تشكيل شده , زن مدام به اين فكر مي كند كه صورت طرف چقدر آشناست . با اينحال شروع مي كنند دور زدن دور جنس هاي كف اتاق . از ميز و صندلي و كمد هاي چوبي و رنگ و رو رفته تا سبد و آنتن تلويزيون و لباسهاي نيم دار در هم و بر هم . زن خودش را مشغول يك جالباسي مي كند و شروع مي كند به ور رفتن با پايه اش . اما همش صورت صاحبخانه مي چسبد به ذهنش . هر چه فكر مي كند چيزي به خاطرش نمي آيد . مخصوصن با اين عينكي كه زده , كه قكرش را مي چيند : قيمت هر كدوم رو كه خواستين بفرمايين تا عرض كنم . تصميم مي گيرد بپرسد و خودش را راحت كند . مي گويد : ببخشيد چقدر شما ... كه با لبخندي مي پرد وسط حرفش : نگران قيمت نباشين . تخفيف هم داره . خانم بپسندن حله ... . زن اين ور و آن ور را نگاه مي كند و فكر مي كند از وقتي كه وارد خانه شده مرد را نديده . به ذهنش مي رسد كه حتمن چيزي جايي حواسش را جلب كرده . باز فكر مي كند مگر چيزي مي تواند براي او جالب باشد و به خودش جواب مي دهد شايد يك زيرسيگاري نظرش را گرفته . چون از بعد از آن حادثه مجبور بود از زيرسيگاري شكسته استفاده كند . سوال و جواب ها ي توي ذهنش را بيرون مي اندازد و به جاي آن مي چسبد به يك يخچال كوچك و سفيد و باز و بسته اش مي كند . مي پرسد : چنده ؟ و لكه زرشكي بزرگي كه روي درش چسبيده را نشان مي دهد و مي گويد : اين پاك ميشه ؟ بدون اينكه منتظر جواب بشود شروع مي كند با ناخنهايش به خراش دادن لكه . در همين حين صداي نفس مرد را پشت سرش احساس مي كند . ذوق مي كند از اينكه شايد يخچال برايش جالب باشد و در حاليكه با لكه ور مي رود , بر مي گردد تا نظرش را بپرسد . صورت صاحبخانه را با يك وجب فاصله پشت سرش مي بيند كه همانطور لبخند مي زند .
- مثه اينكه نظرتونو گرفته ... نه ؟ هول مي شود . مي خواهد چيزي بگويد , لا اقل در مورد لكه روي در, كه حس مي كند ناخنش ديگر به لكه ساييده نمي شود . جيغ مي زند و انگشت خون آلودش را با وحشت نگاه مي كند . با گريه مي گويد : ناخونم شكست و انگشت را با دست محكم مي گيرد . صاحبخانه هول مي شود كه برود چيزي براي روي زخم بياورد . زن به خودش ميگويد پس كجاست و مي خواهد صدايش بزند . اما يادش مي آيد هميشه از اينكه بيرون اسمش را صدا بزند بدش مي آيد . مستاصل مي شود . چشم مي چرخاند توي وسايل . صداي پايي از سمت پله ها مي شنود . مي خواهد دوباره جيغ بزند . اما مي دود سمت بيرون خانه و وسط پله ها با تنه اي صاحبخانه را كه با تكه پارچه اي بالا مي آيد هل مي دهد كنار . فاصله تا خانه را بدون اينكه فكر كند كسي نگاهش مي كند يا نه يك نفس مي دود . در را كه باز مي كند , مثل هميشه فرو رفته توي مبلش و دود سيگارش همه جاهاي خالي را پر كرده . در را مي بندد و در حيني كه كفش هايش را در مي آورد و نفس نفس مي زند , مردد است كه انگشتش را نشانش بدهد يا نه . فكر مي كند خودش آنقدر گرفتاري دارد كه حوصله درگيري هاي بقيه را ندارد . مي رود آشپزخانه و از توي كشوي كابينت جعبه چسب زخم را در مي آورد و انگشتش را مي بندد . بعد با يك فنجان چاي مي آيد و مي نشيند جلويش كه توي حلقه هاي دود گم شده است .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34321< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي